رادينرادين، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

دوست داشتنی ترینم

بدون عنوان

سلام. من و رادین دیروز عصر(28/3/91) اومدیم ارومیه پیش مامان و بابام و تا آخر هفته هم هستیم.فقط اومدم اینو بگم تا اینکه پست بعدی احتمالا با عکس برگردم.فقط اینو بگم که پسرم تو هواپیما خیلی آقا بود و اصلاااااااااااا اذیت نکرد البته بنده همش باهاش بازی می کردم و براش کتاب و اسباب بازی هم برده بودم.کلی مشغولش کردم تا یک ساعت تموم بشه و برسیم.اینو هم بگم که جاتون خالی هوا بسیاررررررررر عالی و خنکه.تا بعد!
29 خرداد 1391

برگشت دوباره!

سلام.من برگشتم بعد از يك سال و اندي!خيلي نبودم نه؟؟؟؟نمي دونم چرا وقت نداشتم ولي قول مي دم كه از اين به بعد تندتند بيام.قول ميدم  و اما پسر كوچك ما حسابي فونباليست شده عاشققققققق توپه.خوابش خيلي بهتر شده و ديگه پسرم آقا شده و  مي مي نمي خوره و كمي هم حرف مي زنه.كلا اين چند وقت اخير خيلي با هم بيشتر كنار ميايم.تا اينجا رو داشته باشين تا بعدا بيام تعريف كنم. ...
21 خرداد 1391

و بالاخره تولد

بالاخره 25 مهر شد و ما با كلي بار و بنديل و با مامان و بابام و مامان شوشو و عليرضا راهي بيمارستان شديم.اصلا" استرس نداشتم .خيلي عجيب بود.مراحل پذيرش رو كه گذرونديم ،ساعت حدوداي 10 بود كه بردنم اتاق عمل.قرار بود كه اسپاينال بشم .بازم نمي ترسيدم.تا اينكه آمپول بي حسي رو زدن و شكمم پاره شد و آقاي رادين خان بالاخره تشريف فرما شدن.واااااااااي چه لحظه اي.با هيچي تو دنيا عوضش نمي كنم.هيچ وقت فراموش نمي كنم. رادين با كلي سرو صدا وارد دنياي ما شد،گربه اونم با صداي بلندي كه اصلا" آروم هم نمي شد.هيشكي نتونست آرومش كنه حتي دكتر مقاره اي هم اومد اينور پارچه سبز كه آرومش كنه ولي اونم نتونست .فقط چند ثانيه اي كه صورتشو چسبونده بود به صورتم آروم شد و...
18 ارديبهشت 1390

بارداري

بالاخره ماههاي آخر رسيد.من سنگين تر شدم.هر بار كه به دكتر مي رفتم با انرژي و روحيه خوبي برمي گشتم آخه دكتر خيلي روحيه مي داد.(دكتر كاوه مقاره اي) لحظه شماري مي كردم كه وقت دكترم بشه و برم صداي ني ني مونو كه اوايلش نمي دونستيم چيه رو بشنوم.چه انتظار قشنگ بود.واقعا نمي شه با هيچ چي مقايسه اش كرد.صداي قلب كوچولوش رو كه مي شنيديم تندتند مي زد ناخودآگاه يه لبخند گنده روي صورت من و عليرضا مي نشست. اين ني ني كوچولو كه بعدا معلوم شد پسره،شيطوني هاشو از همون موقع كه تو دل مامانش بود شروع كرده بود.بعضي وقتا خودشو سفت مي كرد و يه وري مي چسبيد ،بعضي وقتا هم كه با لگداش حسابي ماساژم مي داد. خيلي باهاش حرف مي زدم.بعضي وقتا كه دلم مي گرفت حرفاي دل...
14 ارديبهشت 1390

شروع

نوشتن رو از همون روز شروع می کنم.همون روزی که فهمیدم توی دلم یه فرشته هست.هیچ وقت فراموش نمی کنم.اصلا باورم نمی شد.یه حس عجیب و غیر قابل تعریفه.هیچ جوری نمی شه توصیفش کرد.اولش باور نمی کردم آخه احساس می کردم توانائیش رو ندارم،هنوز زوده ولی خدا خواست و اون فرشته اومد. روزهای بارداریم خیلی سخت نبود.هرروز می رفتم سرکار و برمی گشتم.علیرضای مهربونم خیلی کمکم می کرد.تو کارای خونه کمکم می کرد.خیلی بهم می گفت که استراحت کن و خودش کارا رو انجام می داد.واااای نگو از پیاده روی.هر روز صبح قبل از سرکار منو می برد پارک تا پیاده روی کنم،خودش هم میومد و آخرش هم یه شیر و کیک جایزه من بود. آخ که چقدر می چسبید. الان که دارم فکرشو می کنم می بینم که علی...
13 ارديبهشت 1390

وبلاگ

سلام . بالاخره موفق شدم براي پسرم وبلاگ بسازم.موضوع از اين قراره كه از وقتي باردار بودم مي خواستم اين كار رو بكنم ولي نه وقتشو داشتم و نه راستشو بخواين بلد بودم.حالا شروع كردم اميدوارم به سرانجام برسه و وسطا ولش نكنم.
13 ارديبهشت 1390