رادينرادين، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

دوست داشتنی ترینم

اولین پست سال 93

سال ٩٢ با تمام خوبیها و بدیهاش تموم شد و الان ١٩ روزه که سال جدید شروع شده.در تعطیلات نوروز خیلی به ما خوش گذشت.هفته دوم قرار بود که بریم مسافرت چون از ١١ تا ١٥ علیرضا تونسته بود از طرف شرکتشون تو مشهد جا بگیره و ما تصمیم گرفته بودیم که چند روز زودتر عازم بشیم و چند شبی رو در گرگان باشیم و بعد در وقت رزرو شده در مشهد باشیم که همین طور هم شد.و قرار بود که این مسافرت با پدر و مادرای هر دوتامون انجام بشه به همین خاطر مامان و بابا و خواهرم روز ٢٩ اسفند و چند ساعت مونده به تحویل سال به خونه ما رسیدن و سال جدید رو با هم آغاز کردیم و هفته اول هم به دید و بازدید و استراحت گذشت.و ما جمعه سفرمون رو شروع کردیم.البته خواهرم به ارومیه برگشته بود چون...
19 فروردين 1393

ه مثل هیچکس

وقتی داشتم وبلاگ رو راه می انداختم با خودم گفتم خوبه.حداقل ٤ تا دوست هم اینجوری پیدا می کنم.من که همیشه اینجا کمبود دوست داشتم،خدا رو چه دیدی شاید ٢ تا یار غمخوار در این شهر غریب پیدا کردم.از اونروز تا حالا ٣ سالی میگذره و من به این نتیجه رسیدم که اینجا فقط و فقط  دارم برای خودم می نویسم.دریغ از یک دوست که وقتایی که نیستم پیغام بذاره که کجایی دختر دلم واست تنگ شده.حتی دریغ از یک کامنت و حتی دریغ از یک بازدید!من به غربت عادت کردم.١٠ ساله که به تنهایی و بی کسی عادت کردم ولی فکرش رو نمی کردم که وبلاگم هم مثل خودم بشه.افسوسسسسس
1 بهمن 1392

بازی بازی تماشا

وبلاگ مادرهای دیگه رو که می خونم همیشه و همیشه اولین چیزی که به ذهنم می رسه اینه که وای من چه مامان بدی ام.من چرا این بازیها رو با بچم نمی کنم.من چرا اینقدر بکن نکن به بچم می گم و هزار تا فکر و خیال دیگه که تو همشون خودمو مقصر می دونم مثلا بازیهای هدفمند و خلاق و این جور کارها که من اصلا بلد نیستم که انجام بدم..من چون خودم رشته ام این نیست و اصلا خیلی هم پیگیر این مسائل نیستم یه کمی خودمو تسکین می دم که بابا خب اونا اصلا رشتشون این بوده و این کاره ان و این حرفا.ولی تا جایی که تونستم با رادین بازی کردم .بازیهایی که اصلا هیچ هدفی نداشتن و فقط بازی بوده و بازی.مثلا به درخواست خودش آهنگ می ذارم (معمولا ملودی) و اون مثلا توپشو شوت می کنه و از این...
18 دی 1392

از همه جا!

داشتم عکسها رو از دوربین می ریختم تو pc شرکت،دیدم عکسایی با موضوعات مختلف دارم که اینقدر زیاد نیستن که برای هر کدوم یه پست جدا بذارم و از طرفی هم حیفم اومد تو وبلاگ دوست داشتنی ترینم نذارم.به همین علت چند تا عکس با موضوعات مختلف در این پست می ذارم و در مورد هر کدوم در ابتدای خودش توضیح می دم. تولد مامان و بابای رادین ژست پسرم موقع عکس گرفتن ازش هدیه پدر و مادرم به رادین به مناسبت تولد من و علیرضا! کادوی عمو حمید رادین به مناسبت تولد من و علیرضا! مهمان عزیز خونه ما که از راه دوری هم اومده بود . عشق عمه ش آرتام ما! پدر و پسر درحال شستن تراس خونه بنده در حال حاضر شدن رفتن به استخر! پسرک موزی...
14 آبان 1392

تولد 3 سالگی

پسرک خونه ما ٢٥ مهر ٣ سالش رو تموم کرد.باور کردنش خیلی سخته که به این سرعت وارد ٤ سالگی شد.یه روز،همون موقع که نوزاد بود و بسیار بیقرار بود حسرت دیدن چنین روزی را داشتم.روزی که خوشحال و شاد به پایان برسه بدون هیچ گریه ای،بدون هیچ بیقراری ای.واقعا در مغزم نمی گنجید که بالاخره ابن روزها رو هم می بینم.ولی الان دقیقا همون روزه.روزهایی که خنده پسرک ما خونه رو پر می کنه.روزهایی که خونه ساکت و آروم ما پر شده از صدای کودکانه پسرکمون و جمله هایی که یه ریز و پشت سرهم گفته میشه.خونمون پر شده از مامان مامان گفتن های پی در پی و بی دلیل.همینجوری که داره بازی می کنه و یا مثلا چیزی می خوره یا تی وی می بینه بی دلیل هی می گه مامان و گاهی هم مامانییییییییی.که ...
12 آبان 1392

افاضات فرزندی

لوکیشن:صبح یک روز ٥شنبه در حال صرف صبحانه من(با حالت مادری که می خواد بچشو از نظر هوش امتحان کنه!!!):رادین جوجه از کجا در میاد؟ رادین:از تو تخم مرغ من:آفرین.جوجه بچه کیه؟ رادین(با حالت نگاه عاقل اندر سفیه):بچه مامانش! من:مامانش کیه؟ رادین:عزیزشه گیگه!(دیگه) من(با حالت بسیار تفهیم شده):آهاننننننن  و اینگونه است ماجراهای من و پسرم! .................................................................................................................................. لوکیشن:عصر یک روز کاری که پدر لنگ لنگان از سر کار به خانه برگشته.(دیروز عصرش پدر رفته بود ورزش و برای بار سوم بلا سر پاش آورده بود) من(با حالت کمی عصبانی و صدا...
21 مهر 1392

مسافرت

در تعطیلات عید فطر ما یه مسافرت چند روزه به شمال و سرعین داشتیم به همراه پدر و مادر و خواهرم.علیرضای عزیزم به علت مشغله کاری نتونست با ما همراه بشه و جاش خالی بود. از راه جاده شمال به سمت سرعین رفتیم .٣ شب اونجا بودیم و ٢ شب هم در بندر انزلی موندیم.کلی بهمون خوش گذشت مخصوصا به مامان و بابام که کلی با رادین حال کردن و رادین که کلی آب بازی و شنا کرد. اینم عکسها: اینجا کنار دریاچه شورابیل هست در اردبیل که پسرک ما مثل همیشه که آب می بینه،داره توش سنگ میندازه اینجا هم شهربازی کنار دریاچه است که رادین خان تو استخر توپش مشغول بازیه اینجا هم با خاله ش سوار ماشین برقی شده و کلی حال کرد و خندید این هم گردنه حیران زیبا ...
30 شهريور 1392

من آمده ام!

بالاخره من یه وقت کوچیکی تونستم گیر بیارم و یه سری به این وبلاگ به قول زهرا جون خاک گرفته بزنم.والا سرکار که واقعا وقت نمی شه چون زیاد هم نیستم تو شرکت،تو خونه هم که به لطف گل پسرمون لب تاپ کلا نابود شده و کاری نمی تونم تو خونه انجام بدم.ولی الان سرم کمی خلوت شد و اومدم که یه خبری از خودمون بدم و بگم که ما خوبیم و چند تا عکس بذارم و برم تا چند ماه دیگه! رادین قصه ما کلی بزرگ شده و آقا شده.چند وقت پیشها بدقلقی هایی داشت که الحمدلله الان کمتر شده و کلا فعلا بزنم به تخته در صلح و صفا هستیم.به جز مریضی های گاه و بیگاه و عجیب و غریبش ،مشکل خاصی نداره و مشغول بازی و شیطنتهای بچگی خودشه. و اما عکسها:زیاده ولی چند تاشو می ذارم و زیرش توضیح می دم...
12 مرداد 1392

عمه می شویم!!

در تاریخ ١٣ اسفند ٩١ و طی یک اقدام عجولانه ،ساعت ٧ صبح عمه شدم!!!! قضیه از این قرار است که قرار بود من در تاریخ ٢٥ اسفند عمه شم ولی این پسرک کوچولوی ما برای قدم گذاشتن تو این دنیا کمی عجله داشت و ١٢ روز زودتر اومد و تمام برنامه ریزیهای ما رو به هم ریخت.حالا من موندم و کلی حسرت و شوق دیدن و بوئیدن این بچه که باید تا عید صبر کنم و دلمو خوش کنم به چند تا عکسی که دارم و روزی ١٠٠ بار تلفنی حرف زدن.امیدوارم که خیلی زود آخر سال بشه تا بتونم برم و این پسرکمونو حسابی بخورمش. اینم عکسای آرتام خان ما: ...
14 اسفند 1391

آنچه بر ما گذشت...........

تقریبا از اول بهمن همش درگیر بودیم.٢٨ دی ماه که مادر بزرگ و پدربزرگ پدری رادین راهی سفر حج شدند و من هم با تمام افتخار بهشون کاملا اطمینان دادم که من خودم به همه کارهای برگشتتون می رسم اصلا نگران نباشین!غافل از اینکه روزگار چه خوابی دیده بود برامون. دقیقا از شب ٣٠ام دی رادین مریض شد.اونم چه مریضیه سختی.با عفونت چشم و سرفه و تب شروع شد.شب اول تبش رو با استامینوفن تونستم پایین بیارم ولی صبح چشماش عفونت کرد و ریخت بیرون.منم ترسیدم و همون روز صبح بردیمش کلینیک که دکتر متخصص ببیندش.دکتر کلی معاینه کرد و اینور و اونورش کرد و گفت چیزیش نیست.گلو سینه اش عفونت نداره و ویروسیه و چشمش هم مال همون ویروسه.خوب میشه و فقط یه قطره استریل چشمی و یه شربت پر...
25 بهمن 1391