رادينرادين، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

دوست داشتنی ترینم

من آمده ام!

بالاخره من یه وقت کوچیکی تونستم گیر بیارم و یه سری به این وبلاگ به قول زهرا جون خاک گرفته بزنم.والا سرکار که واقعا وقت نمی شه چون زیاد هم نیستم تو شرکت،تو خونه هم که به لطف گل پسرمون لب تاپ کلا نابود شده و کاری نمی تونم تو خونه انجام بدم.ولی الان سرم کمی خلوت شد و اومدم که یه خبری از خودمون بدم و بگم که ما خوبیم و چند تا عکس بذارم و برم تا چند ماه دیگه! رادین قصه ما کلی بزرگ شده و آقا شده.چند وقت پیشها بدقلقی هایی داشت که الحمدلله الان کمتر شده و کلا فعلا بزنم به تخته در صلح و صفا هستیم.به جز مریضی های گاه و بیگاه و عجیب و غریبش ،مشکل خاصی نداره و مشغول بازی و شیطنتهای بچگی خودشه. و اما عکسها:زیاده ولی چند تاشو می ذارم و زیرش توضیح می دم...
12 مرداد 1392

عمه می شویم!!

در تاریخ ١٣ اسفند ٩١ و طی یک اقدام عجولانه ،ساعت ٧ صبح عمه شدم!!!! قضیه از این قرار است که قرار بود من در تاریخ ٢٥ اسفند عمه شم ولی این پسرک کوچولوی ما برای قدم گذاشتن تو این دنیا کمی عجله داشت و ١٢ روز زودتر اومد و تمام برنامه ریزیهای ما رو به هم ریخت.حالا من موندم و کلی حسرت و شوق دیدن و بوئیدن این بچه که باید تا عید صبر کنم و دلمو خوش کنم به چند تا عکسی که دارم و روزی ١٠٠ بار تلفنی حرف زدن.امیدوارم که خیلی زود آخر سال بشه تا بتونم برم و این پسرکمونو حسابی بخورمش. اینم عکسای آرتام خان ما: ...
14 اسفند 1391

آنچه بر ما گذشت...........

تقریبا از اول بهمن همش درگیر بودیم.٢٨ دی ماه که مادر بزرگ و پدربزرگ پدری رادین راهی سفر حج شدند و من هم با تمام افتخار بهشون کاملا اطمینان دادم که من خودم به همه کارهای برگشتتون می رسم اصلا نگران نباشین!غافل از اینکه روزگار چه خوابی دیده بود برامون. دقیقا از شب ٣٠ام دی رادین مریض شد.اونم چه مریضیه سختی.با عفونت چشم و سرفه و تب شروع شد.شب اول تبش رو با استامینوفن تونستم پایین بیارم ولی صبح چشماش عفونت کرد و ریخت بیرون.منم ترسیدم و همون روز صبح بردیمش کلینیک که دکتر متخصص ببیندش.دکتر کلی معاینه کرد و اینور و اونورش کرد و گفت چیزیش نیست.گلو سینه اش عفونت نداره و ویروسیه و چشمش هم مال همون ویروسه.خوب میشه و فقط یه قطره استریل چشمی و یه شربت پر...
25 بهمن 1391

بچه داری

بچه که داشته باشی باید خیلی مراقب رفتارات باشی. بچه که داشته باشی باید اول همه جملاتت لطفا داشته باشه بچه که داشته باشی عذرخواهی و ببخشید رو باید یاد بگیری بچه که داشته باشی در برابر همه هر 100 دفعه مامان مامان گفتن" جانم ؛عزیزم و بله "رو باید بگی بچه که داشته باشی حتی نباید ذره ای لحن صدات احیانا عوص بشه و خدای نکرده به تحکم منجر نشه بچه که داشته باشی باید صبور باشی و صبور  بچه که داشته باشی باید بی توجه باشی به لج بازی ها و خودتو بزنی به اون راه بچه که داشته باشی دیگه خودت نیستی . بچه که داشته باشی همه چیزت میشه بچه،خواسته هات،تفریحاتت،رفتنات،اومدنات بچه که داشته باشی دیگه نمی تونی از سرکار که میای سریع از کنار همه چ...
16 دی 1391

رادین در باغ وحش

روز جمعه 17 آذر بعد از چند روز هوای بسیار آلوده ای که داشتیم، روز خیلی زیبایی بود.هم هوا خیلی تمیز بود و خبری از سرب و دود و دم نبود و هم اینکه خیلی سرد هم نبود و جون می داد واسه گردش.گفتیم کجا بریم که تصمیم گرفتیم بریم باغ وحش.چون این پسرک خانه ما علاقه بسیار زیادی به جک و جونور داره!از پروانه گرفته تا دایناسور!!!خلاصه شال و کلاه کردیم و رفتیم به باغ وحش.ساعت حدودای 10:30 وقتی هنوز ملت در خواب بودن ما رسیدیم.(چنین پسر سحرخیزی داریم ما!) .خلوت بود و این دردانه پسرمان کلی حال کرد با انواع حیوانات.ساعت 12 هم وقتی مردم داشتن میومدن ما برگشتیم. اینم عکساش:   قفس هرحیوونی که می دید اینجوری ذوق میکرد.دستاشو باز می کرد و با هیجا...
19 آذر 1391

دو سالگی پسرم و ماجراهای مربوطه!

سلام.تو این مدتی که نبودم ماجرا زیاد داشتیم.اولیش اسباب کشی و بالاخره رفتن تو خونه خودمون بود.روز 5شنبه 20 مهر ما بالاخره همه وسایلمونو بردیم و ساکن شدیم تو خونه خودمون.این خونمونو خیلی دوست دارم .نمی دونم چون شاید مال خودمونه به همین خاطر.البته همین جا من تشکر می کنم از همه کسایی که تو این اسباب کشی کمکون کردن.واقعا اگه کمک اونا نبود فکر کنم تا حالا هم جابجا نشده بودم. تولد پسرکمون 25 مهره که روز 3شنبه بود و ما روز 5شنبه یعنی 27 ام براش یه تولد کوچولوی 8 نفره گرفتیم که اگه بداخلاقی پسرک رو کنار بذاریم همه چیش خوب بود.جمعه اش هم که مامان و بابام بعد از یک ماه پیشمون بودن رفتن و کلی جاشون معلوم بود خونمون. دیگه اینکه رادین از 28ام مه...
17 آبان 1391

روز کودک

کودکم،دلبندم روزت مبارک. هر روز،روز توست.هر بار که به تو نگاه می کنم غرق میشوم در دنیای زیبای کودکی و سیر نمی شوم از نگاه کردنت.چه کودکانه بازی می کنی.در آنی همه چیز فراموشت می شود.یادت می رود که همین چند ثانیه پیش ماشینت را از همان جا راندی و ماشینت افتاد.اشکالی ندارد دوباره امتحانش می کنی.کاش همه مان بچه بودیم .در عالم بی خیالی و فقط بازی و بازی.کاش این روحیه کودکی مان با خودمان بزرگ نمی شد.کاش همان بچه می ماندیم........... دلبندم! ٢ سال است که روز کودک برایم معنی دیگری می دهد.دیگر مثل گذشته فقط به معنای این نیست که از صبح تا شب تلویزیون کارتون نشان دهد و ما بشینیم پای کارتون.٢ سال است که من هم ذوق می کنم برای این روز و برنامه ریزی می ...
17 مهر 1391