بارداري
بالاخره ماههاي آخر رسيد.من سنگين تر شدم.هر بار كه به دكتر مي رفتم با انرژي و روحيه خوبي برمي گشتم آخه دكتر خيلي روحيه مي داد.(دكتر كاوه مقاره اي) لحظه شماري مي كردم كه وقت دكترم بشه و برم صداي ني ني مونو كه اوايلش نمي دونستيم چيه رو بشنوم.چه انتظار قشنگ بود.واقعا نمي شه با هيچ چي مقايسه اش كرد.صداي قلب كوچولوش رو كه مي شنيديم تندتند مي زد ناخودآگاه يه لبخند گنده روي صورت من و عليرضا مي نشست.
اين ني ني كوچولو كه بعدا معلوم شد پسره،شيطوني هاشو از همون موقع كه تو دل مامانش بود شروع كرده بود.بعضي وقتا خودشو سفت مي كرد و يه وري مي چسبيد ،بعضي وقتا هم كه با لگداش حسابي ماساژم مي داد.
خيلي باهاش حرف مي زدم.بعضي وقتا كه دلم مي گرفت حرفاي دلمو بهش مي زدم،نمي دونم واقعا مي فهميد يا نه.
خلاصه 9 ماه قشنگي رو سه تايي كنار هم تجربه كرديم.مهر ماه رو تصميم گرفتم كه ديگه نرم سركار آخه خيلي سنگين شده بودم و ترجيح دادم بمونم و استراحت كنم.واي كه چقدر حوصله ام خونه سر ميرفت.ديگه آخرا كلافه شده بودم.10 روز آخر كه مامانم اومد پيشم بهتر بود.مامانم خيلي زحمت كشيدن،خونمو كلي تميز كردن و هي بهم رسيدن.البته لازم است در اينجا از زحمات مادرشوهر ارجمند هم تشكر به عمل بياورم.ايشون هم خيلي برام زحمت كشيدن خلاصه ابر و باد و مه و خورشيد و فلك در كارن تا آقا رادين تشريف بيارن.